آفتاب
کلمه آفتاب بتازی شمس و یا اشعه شمس را گویند در عرفان و بنزد اهل ذوق این کلمه گاه به معنی حیات است چنانکه گویند آفتاب عمرش رو بزوال است گاه به معنی وجود است آفتاب وجود، آفتاب هستی، شمس وجود گاه به معنی دانش است آفتاب معرفت به معنی حقیقت وجود و هستی است.
مولانا گوید :
آفتاب حق برآمد از حجل زیر چادر رفت خورشید از خجل
*
آفتاب روح، نی آن فلک کز نورش زندهاند انس و ملک
در بشر روپوش گشت آفتاب فهم کن و الله اعلم بالصواب
*
آفتاب عقل را در سوز دار چشم را چون ابر اشک افروز دار
آفتابا ترک این گلشن کنی ت ا که تحت الارض را روشن کنى
آفتاب معرفت را نقل نیست مشرق او غیر جان و عقل نیست
خاصه خورشید کمالی کآن سریست روز و شب کردار او روشنگریست
مطلع شمس آ اگر اسکندرى بعد از آن هر جا روی نیکوفرى
بعد از آن هر جا روی مشرق شود شرقها بر مغربت عاشق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس راه خرانست ای سوار ای خران را تو مزاحم شرم دار
پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
اندر آن بازار کاهل محشرند حس مس را چون حس زر کی خرند
حس ابدان قوت ظلمت میخورد حس جان از آفتابی مىچرد
ای صفاتت آفتاب معرفت و آفتاب چرخ بنده یک صفت
گاه خورشید و گهی دریا شوى گاه کوه قاف و گه عنقا شوى
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ای فزون از وهمها وز بیش پیش
چه مه و چه آفتاب و چه فلک چه عقول و چه نفوس و چه ملک
چه وحوش و چه طیور و چه جماد چه ملوک و چه گدا چه کیقباد
چه بلاد و چه جبال و چه بحار چه مه و چه سال و چه لیل و نهار
چه سراب و آب و چه باد و چه نار چه خریف و صیف و چه دی چه بهار
جمله اندر حکم و در فرمان او همچو گوئی در خم چوگان او
آفتاب آفتاب آفتاب این چه میگویم مگر هستم به خواب
ترکیبات در معانی عرفانی
آفتابِ جَلال
- تابش انوار جبروت الهی
نگاه کن تا از مغارب ازل آفتاب جلال باز آید. (شطحیات ص 70 )
حافظ گوید :
ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم همایونست
حکایت لب شیرین کلام فرهادست شکنج طره لیلی مقام مجنونست
خواجه گوید: در دور آدم صفی، آفتاب عزت دین از برج شرف خود بتافت هر کس بنقد خویش میباشد، آدم محک بود هر کس نقد خویش بر محک زد، تا نقدهاشان بیان افتاد که چیست. (عده ج 5 ص 572 )